بانوی زرد

53

دلم براش سوخت. دکتر یه چیزای بهش گفته بود و اون می ترسید که نتونه بچه دار بشه. استرس داشت و بغض کرده بود. تنها کاری که می تونستم براش بکنم این بود که بهش روحیه بدم. اون طوریش نیست حالش خوب میشه. اون می تونه بچه دار بشه.

52

در روزهای شلوغم گم شده ام. گاهی وقتی به خانه میرسم آنقدر خسته هستم که بیهوش می شوم و زمانی که چشم باز می کنم صبح شده است. اما این خستگی را دوست دارم. وقتی روزهایم شلوغ است که خسته ام می کند که زمان را گم می کنم به خودم می گوییم امروز روز پرباری بود. این روزهای پربار من را به سمت آینده ای که برای خودم ترسیم کرده ام هل می دهد. خدایا شکرت بابت همه چیزهایی که به من دادی.

51

روزها به سرعت می گذرند. اسفند ماه آغاز شد و چند روز بعد سال نو می آید و اولین ماه سال بعد شروع می شود. اسفند ماه باید ماه متفاوتی برایم باشد. خدایا به امید تو. دستانم را محکم تر از همیشه بگیر.

گمشده

50

توی همه این سالها نبودش را زیاد احساس نکردم اما امروز نبودش را کاملا احساس کردم.

49

گاهی باید فقط گوش بود. فقط شنید. گوش سپرد به حرفهایی که گفته می شود.

48

انسان موجود پیچیده ای است. این پیچیدگی شناخت در مورد یک انسان را کمی سخت می کند. اما می شود این پیچیدگی ها را به مرور زمان فهمید و نسبت به آن انسان به یک شناخت رسید.

یک شاخه گل رز آبی :)

حس خوبی دارم. آنقدر خوب که نمی شود وصفش کرد. :)

47

یک روز تصمیم گرفتم دیگر ننویسم. اما من معتاد نوشتن بودم. ننوشتن سخت ترین کار دنیا بود. و من ننوشتن را تمرین کردم. سخت بود. سخت تر از آنچه فکرش را می کردم. اما در همه آن روزهایی که ننوشتن را تمرین می کردم زندگیم داشت چرخه متفاوتی را طی می کرد. روزهایی متفاوت، اتفاقات متفاوت و منی که داشتم سعی می کردم آن روزها را ثبت نکنم.

46

دوست دارم بنویسم بیشتر از هر زمان دیگری از هر چه که می خواهم اما اما اما اما اماها به دنبال هم ردیف می شوند برای اینکه خودم را قانع کنم برای چه نمی دانم؟؟؟؟؟ باید دوباره نوشتن را تمرین کنم. باید مرتب بنویسم. باید نوشتن را برای خودم یک باید کنم. باید باز بنویسم.