بانوی زرد

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

داستان

"... سرگرمی محبوب من این است که شب ها به آسمان پرستاره چشم بدوزم. آیا برای فراموشی زمین و زمان این بهترین راه نیست؟ در چنین حالی به گناهی احتمالاً نابخشودنی دست می زنم: می کوشم دست کم تصورات خود را حفظ کنم و دل به رویا بسپارم، رویای هستی از بند رسته ای که درآن، واقعیت، بودن چاشنی عذاب دهنده ی سرخوردگی، در متن تصورات بزرگم تحقق یابد، رویای هستی ای بدون افق..."

 " قسمتی از داستان کوتاه سرخوردگی نوشته توماس مان از کتاب مجموعه ی نامرئی ترجمه علی اصغر حداد"

ترس

حرف زدن یا نوشتن از چیزهایی که باعث ترسم می شود به همان اندازه ای که از آنها می ترسم برایم ترسناک است. دلشوره ای عجیب را در درونم ایجاد میکند در این مواقع سعی میکنم با فکر کردن به چیزهایی که دوست دارم با ترسی که درونم را چنگ میزند مبارزه کنم. انسان هرچقدر هم که شجاع باشد باز چیزهایی هست که باعث ترسش میشوند.

صداها

امروز چند ساعتی را روی یک نیمکت که رو به دریا بود نشستم و گوش کردم. دوست داشتم به صدای امواج گوش کنم. اما صداهای زیادی بود که مزاحم بود. صدای ماشینها، هواپیما، صدای آدمها.... صداها رهایم نمی کردند. نمی شد مانع آن ها شد. باید به همه آن صداها هم گوش می کردم.

خوشحالم


وقتی یه نشونه خوب بهم نشون میده اونقدر خوشحال میشم که نمی تونم اندازه اون خوشحالی رو بیان کنم. من بنده خوبی نیستم و نبودم اما اون خدای مهربونیه که چیزای رو توی لحظاتی که احساس می کنم رسیدم به یه بن بست بهم میده که لبخند رو میاره روی لبهام.خدا همیشه حواسش به همه آدمها هست.

سوءتفاهم

این چیزی که میگویی سوءتفاهم است به نظر من سوءتفاهم نیست ترس است. ترسی که از بیان کردن حرفهایت داری. میترسی مورد قضاوت قرار بگیری.تو ترسو هستی یک ترسو که نمیتواند حرفهایش را به زبان بیاورد.

چرا؟

من خسته ام. خسته.نمی تونم اعتماد کنم.اعتماد من زخمیه،خسته ست یه گوشه خوابیده شاید زخماش خوب بشه.دوستم خوشحاله که باهاش حرف زدم فکر میکنه من یادم رفته اون شب چی بهم گفت. من یادم نمیره.من هنوز بهش لبخند میزنم و باهاش مهربونم . من زخم میزنم. من زخم میخورم. زخمی میشم زخمی میشید. هممون زخمی میشیم. بعد خون از سروصورتمون چکه میکنه.بعد میریم یه موزیک گوش میکنیم و برای هم گریه میکنیم.چون بهم زخم زدیم چون زخمی شدیم. بعد میگیم ما انسانیم درک و شعور داریم.

صداقتهای خونی...

یک روز صداقت من را سر بریدی. آن روز هوا آفتابی بود. برگهای درختان سبز بود. و ماه شب قبلش حسابی با ستاره ها درخشیده بودند. خوب آن روز که صداقتم را سربریدی روز خوبی بود که خونیش کردی. دستان تو خونی بود. صداقت من غرق در خون بود. برای زنده ماندنش خیلی کارها کردم.صداقت زنده ماند اما دیگر مثل روز اولش نشد. رد زخمی که زدی هنوز روی جسمش است...


چرا؟

من ناراحت میشوم برای آدمهایی که عزت نفس خود را زیر پا له میکنند.

دوستان

همه چیز یهو یه جا متوقف شد. چهره دوستانم مثل یه عکس ثابت و بی حرکت باقی موند. من اون روز رو که به یاد میارم دقیقا مثل یه عکس میشه. من و دوستانم که کنار هم نشسته ایم و میخندیم.

فیلم های خوب


Before Sunrise - Before Sunset

از اون فیلمهای هستند که خیلی دوستشون دارم. امروز پیش از طلوع آفتاب رو باز بعد از مدتها دیدم.
کاش فرصتی باشه که بتونم بیشتر از این فیلمها بنویسم.لبخندهای زیبای جولی دلپی که نقش سلین رو بازی میکنه و نگاههای ایتن هاک که شخصیت جسی رو به خوبی به نمایش میزاره.از اون فیلمهای عاشقانه که توش اغراق نیست. کاش بشه پیش از غروب رو هم دوباره ببینم. فیلمهای که هر چقدر هم ببینی برات تکراری نمیشن..