بانوی زرد

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

فکر می کردم...

همش با خودم فکر میکردم. یعنی همش با خودم فکر میکردم...

...

 یک ساعت ما را در انتظار گذاشت. بعد چیزهای روی کاغذش نوشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد و رفت.

لبخندهای زیبا

همیشه باهاش شوخی میکردم و بهش میگفتم ببین دهنت کجه،‌ چشمات مثل چشمای پانداست، موهات هم بی حالته.لبخند می زد از اون لبخندهایی که دندوناش رو نشون میداد.یه ردیف مرتب از دندونای سفید که برق می زد. داشتم به اون عکسی که توی عروسی سیمین ازش گرفته بودم نگاه می کردم. پاهاش رو انداخته بود روی هم و لبخند میزد. یه ردیف مرتب از دندونای سفید که برق میزد.

پایان انتظار

توی تاکسی نشسته بودم. گرمم بود. منتظر بودیم یک مسافر دیگر بیاید سوار شود تا حرکت کنیم.بوی گرما می آمد.مسافری آمد و تاکسی حرکت کرد.و این پایان انتظار مسافرهای خسته بود. 

...


کدنویسی را دوست دارم.در واقع به همان اندازه که دوستش دارم ازش متنفر هم هستم.وقتی کدهای که نوشتم اجرا نمیشوند. وقتی ساعتها برای رفع مشکل زمان میگذارم و باز مشکل همچنان پابرجاست کلافه میشوم. من برنامه نویس خوبی نیستم. اما اگر بخواهم درست تر بگویم من اصلاً برنامه نویس نیستم...