از اجبار بدم می آید. از آدمهایی که چیزی را تحمیل می کنند بدم می آید. دوست نداشتم چیزی رو به کسی تحمیل کنم اما مجبورم کردند. خوب وقتی بهش گفتم خودم بیشتر ناراحت بودم.
چقدر درد داشت شنیدن اون همه درد از آدمهایی که دردهاشون رو همیشه پنهان می کردند.
موسیقی با روح من بازی می کند. قلقلکم می دهد و شادم می کند.
این روزها همش در حال دویدنم. دارم می دوم برای رسیدن به چیزهایی که دوست دارم بدست بیارمشون. گاهی وقت کم میارم. گاهی هم تا می رسم خونه سرم رو میزارم روی بالشت و دیگه هیچی نمی فهمم تا صبح که آلارم گوشیم به صدا در میاد.
وقتی هدفی داری برای رسیدن به آن تلاش کن. تو می توانی من باورت دارم.
وارد سالن که شدم دیدمش، روی یک صندلی در یکی از ردیفهای جلویی سمت چپ سالن نشسته بود. من هم روی یکی از صندلی های که چند ردیف عقب تر از صندلی او بود در سمت راست سالن نشستم کنار دوستم که مجری برنامه بود. از نوع نشستنش فهمیدم من را دیده و دارد وانمود می کند که اصلاً متوجه نشده است. راستش من اینطور رفتارها را نمی توانم هضم کنم اینکه آدمی به اصطلاح دوست تو باشد و بعد وانمود کند تو را نمی شناسد و اصلاً متوجه ات نشده است. اینها را نوشتم تا به قول یکی از دوستانم یادم بماند من هم اگر یک روز باز این دختر خانم را دیدم وانمود کنم ندیدمش D: