بانوی زرد

فکر می کردم...

همش با خودم فکر میکردم. یعنی همش با خودم فکر میکردم...

...

 یک ساعت ما را در انتظار گذاشت. بعد چیزهای روی کاغذش نوشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد و رفت.

لبخندهای زیبا

همیشه باهاش شوخی میکردم و بهش میگفتم ببین دهنت کجه،‌ چشمات مثل چشمای پانداست، موهات هم بی حالته.لبخند می زد از اون لبخندهایی که دندوناش رو نشون میداد.یه ردیف مرتب از دندونای سفید که برق می زد. داشتم به اون عکسی که توی عروسی سیمین ازش گرفته بودم نگاه می کردم. پاهاش رو انداخته بود روی هم و لبخند میزد. یه ردیف مرتب از دندونای سفید که برق میزد.

پایان انتظار

توی تاکسی نشسته بودم. گرمم بود. منتظر بودیم یک مسافر دیگر بیاید سوار شود تا حرکت کنیم.بوی گرما می آمد.مسافری آمد و تاکسی حرکت کرد.و این پایان انتظار مسافرهای خسته بود. 

...


کدنویسی را دوست دارم.در واقع به همان اندازه که دوستش دارم ازش متنفر هم هستم.وقتی کدهای که نوشتم اجرا نمیشوند. وقتی ساعتها برای رفع مشکل زمان میگذارم و باز مشکل همچنان پابرجاست کلافه میشوم. من برنامه نویس خوبی نیستم. اما اگر بخواهم درست تر بگویم من اصلاً برنامه نویس نیستم...

داستان

"... سرگرمی محبوب من این است که شب ها به آسمان پرستاره چشم بدوزم. آیا برای فراموشی زمین و زمان این بهترین راه نیست؟ در چنین حالی به گناهی احتمالاً نابخشودنی دست می زنم: می کوشم دست کم تصورات خود را حفظ کنم و دل به رویا بسپارم، رویای هستی از بند رسته ای که درآن، واقعیت، بودن چاشنی عذاب دهنده ی سرخوردگی، در متن تصورات بزرگم تحقق یابد، رویای هستی ای بدون افق..."

 " قسمتی از داستان کوتاه سرخوردگی نوشته توماس مان از کتاب مجموعه ی نامرئی ترجمه علی اصغر حداد"

ترس

حرف زدن یا نوشتن از چیزهایی که باعث ترسم می شود به همان اندازه ای که از آنها می ترسم برایم ترسناک است. دلشوره ای عجیب را در درونم ایجاد میکند در این مواقع سعی میکنم با فکر کردن به چیزهایی که دوست دارم با ترسی که درونم را چنگ میزند مبارزه کنم. انسان هرچقدر هم که شجاع باشد باز چیزهایی هست که باعث ترسش میشوند.

صداها

امروز چند ساعتی را روی یک نیمکت که رو به دریا بود نشستم و گوش کردم. دوست داشتم به صدای امواج گوش کنم. اما صداهای زیادی بود که مزاحم بود. صدای ماشینها، هواپیما، صدای آدمها.... صداها رهایم نمی کردند. نمی شد مانع آن ها شد. باید به همه آن صداها هم گوش می کردم.

خوشحالم


وقتی یه نشونه خوب بهم نشون میده اونقدر خوشحال میشم که نمی تونم اندازه اون خوشحالی رو بیان کنم. من بنده خوبی نیستم و نبودم اما اون خدای مهربونیه که چیزای رو توی لحظاتی که احساس می کنم رسیدم به یه بن بست بهم میده که لبخند رو میاره روی لبهام.خدا همیشه حواسش به همه آدمها هست.

سوءتفاهم

این چیزی که میگویی سوءتفاهم است به نظر من سوءتفاهم نیست ترس است. ترسی که از بیان کردن حرفهایت داری. میترسی مورد قضاوت قرار بگیری.تو ترسو هستی یک ترسو که نمیتواند حرفهایش را به زبان بیاورد.